سال ها تفکر و جزءنگری و تقسیمبندی علوم از سوی دانشمندان، تخصصی شدن علوم و ایجاد شاخههای جدیدی از علوم را درپی داشت. در گذشته تجزیه و تحلیل یک موضوع، پایه و اساس شناخت آن موضوع محسوب میشد و توانایی رسیدن به کوچکترینجزء از هر موجودیت و موضوع، به معنای دستیابی به ذات، خواص و ویژگیهای آن موجودیت تلقی میشد. بدین ترتیب، رفته رفته علوم جزء نگرتر و عمیقتر شدند و خود را بینیاز از ارتباط با یکدیگر دانستند.
اما مشکلها نه تنها حل نشدند، بلکه بیشتر و پیچیدهتر گشتند! در حالیکه هدف از علم، نه آموختن، که به کارگیری آن است. چرا چنین شد؟ به سخن دیگر پیشرفت علم و فناوری اگر چه تسهیلاتی برای زندگی انسانها به ارمغان آورد اما خود موجد معضلات دیگری شد و پیچیدگی مسائل را تشدید کرد. حاصل چه بود؟ دنیایی پیچیده، توام با مسائلی پیچیده و راهحلهایی پیچیدهتر و در نتیجه سرگردانی انسان در رویارویی با این همه پیچیدگی؛ چالشی بزرگ که منظری دیگر را برای نگاه به هستی و جهان طلب میکرد.
با شروع قرن بیستم و وجود چنین مشکلهایی در پهنه ی علم، نیاز به دیدگاهی جدید احساس شد. اگرچهاین احساس نیاز در هر یک از شاخههای علوم به شکلی متفاوت بروز یافت، اما همه آنها در این مورد اتفاق نظر داشتند که به زبانی مشترک و میان رشتهای برای شرح پدیدههای چند بعدی نیازدارند. زیرا علوم مختلف، راه حل را در شکستن مسائل به اجزاء و پدیدههای کوچکتر جستجو میکردند، در حالی که یک ساختار در ماهیت پدیده یا مسأله وجود داشت که با شکستن آن به اجزاء مورد غفلت قرار میگرفت و همین امر، مانع رسیدن به راه حل یا جواب بود. ضمن آنکه، شناختدرستی از مسئله نیز به دست نمیآمد زیرا اثر آن نظام، در رفتارِ پدیده نادیده گرفته میشد. بدین ترتیب، برای درک پدیدههایی که به یک شاخه ی علمیخاص تعلق نداشتند ولی دارای سازمان یا نظام بودند، نیاز به زبان و نگرش جدیدی بوجود آمد. منظری مشترک برای تمام کسانی که به جهان و انسان میاندیشیدند و چنین بود که تفکر و نگرش سیستمی و یا همان"تئوری سیستمها" تولد یافت.
تفکر سیستمی، برای اجرایی شدن و پیادهسازی، از مفهوم "سیستم"استفاده میکند. تعریفهایی از مفهوم سیستم، از سوی دانشمندان علوم مختلف ارائه شده ولی در اینجا به ارائه یک تعریف بسنده می نماییم: